داستان فوق العاده یوسف و سمانه

سلام به خواننده های وبلاگ دوس داشتنی و غمگین ارشیا وبلاگی که واقعا یه جورایی

کسایی رو که دلشون شکسته رو اروم می کنه و بهشون میگه که تنها شما ها نیستین که

دلتون شکسته و همدرد زیاد دارین و اینجا تقریبا جاییه که اکثر خواننده هاش یه جورایی

دلشون شکسته مثه خود من که دلم شکسته و هر شب و با خیال عشقم میخوابم من یوسف

هستم از یکی از شهر های شمال کشور راستش داستان عشق من داستانی نیس که تو

دانشگاه و.. شروغ بشه داستان عشق من داستان یه عشق خانوادگی هستش

 

 

 

 

 

 

عشقی که دارم

بدجور دارم تاوانش رو میدم من تنها یه عمو دارم که عموم هم سه تا دختر داره راستش من

از بچگی با دخترای عموم هم بازی بودم و یه جورایی با اونا بزرگ شدم و یک سال هم از

دختر بزرگ عموم بزرگترم تا سن نوجوانی و قبل از اغاز دانشگاه و کنکور من با

دخترای

عموم مثه خواهر برادر بودیم دختر عموم ها اسماشون زهرا که بزرگترشون بود و یکسال

از خودم کوچکتر بود وسطی سمانه بود که دوسال از خودم کوچکتر بود و پریا هم شش

هفت سالی کوچکتر بود حالا بگذریم خانواده ما از لحاظ مالی خانواده معمولی بود و

خانواده عموم هم مثه ما بودن من تو دبیرستان رشتم تجربی بود ولی دوس داشتم دانشگاه یه

رشته خوب قبول بشم و.. من یکسال کنکور با همه فامیل قطع رابطه کردمو شروع کردم به

درس خوندن و خوشبختانه یکی از بهترین رشته ها رو تو تهران قبول شدم اونسال خودمو

اماده کردم که برم تهران و دانشگاهو...اومدم تهران دانشگاه تقریبا خوش گذشت ترم اول

که برگشتم خونه دیدم رفتار زهرا عوض شده و یه جورایی زیادی باهام صمیم شده قبلنا ها

هم صمیمی بود ولی از نظرم اینبار فرق میکرد زهرا دختر خیلی زیبایی بود حتی اون موقع

هم خیلی خواستگار داشت ولی باباش اجازه ازدواج بهش نمیداد یعنی خودشم نمیخواست از

رفتار زهرا خیلی جا خورده بودم ولی خب گفتم شاید برا اینکه یه مدت اینجا نبودم اینطوری

شده بعد ظهرش خواستم برم بیرون دم در سمانه رو دیدم بعد از احوال پرسی سمانه رفت

بعد از رفتنش حس عجیبی بهم دست داد همش تو فکر سمانه بودم سمانه دختر خیلی با

اخلاقی بود خیلی از اخلاقش خوشم میومد و خب قیافش زیاد خوشکل نبود اما اخلاقش جای

قیافشو گرفته بود از اون روز به بعد سمانه بدجور تو ذهنم بود همش به سمانه فک میکردم

هربار سمانه رو میدیدم اروم میشدم اما وقتی نبود. تمام ذهنم اشوب بود دوباره من رفتم

دانشگاه برای ترم دو تو دانشگاه هم فکر سمانه رهام نمیکرد بدجور دلم براش تنگ شده بود

سمانه رو دوس داشتم خیلی. اما روم نمیشد بهش بگم که بهش علاقه دارم میترسیدم اون بهم

علاقه نداشته باشه و بره به بقیه بگه و... گفتم صبر می کنم بره دانشگاه بعد بهش میگم

سه سال صبر کردم تو این سه سال زهرا سال دوم رو دانشگاه میگذروند و سمانه هم سال

اول. به هر بدبختی بود این سه سالو گذروندم و تو این سه سالم سعی کردم یه جورایی دل

سمانه رو بدست بیارم بعد از گذشت سه سال روز سیزده به در بود ما با خانواده عموم

رفتیم بیرون وقتی رفتیم بیرون قبلش تصمیم گرفته بودم امروز هرجور شده باید به سمانه

بگم خلاصه ما رفتیم بیرون بعد از نهار هرکی راهی سمتی شد تا هوایی بخوره من گفتم

سمانه میایی بریم قدم ببزنیم گفت اره اتفاقا دوس دارم هواییم عوض کنم زهرا با زن عموم

و مادرم رفته بود منو سمانه هم رفتیم قدم بزنیم اولاش یکم در مورد دانشگاه و.. حرف

زدیم بعدش گفتم سمانه من نیومدم اینجا این حرفا رو بگم راستش یه حرفی هست چند سالی

تو دلمه میخوام بهت بگم سمانه رنگش پریده بود گفت چه حرفی؟؟ گفتم سمانه من الان سه

ساله بهت علاقه دارم و این سه سالم صبر کردم که بری دانشگاه و بتونی عاقلانه تر در

مورد من تصمیم بگیری راستش من دوس دارم رابطمون جدا از یه رابطه دختر عمو پسر

عمو یه رابطه صمیمی تر باشه سمانه گفت ببین یوسف فورا زدم تو حرفش گفتم الان

جوابمو نده برو خونه فکراتو بکن بعدش با اس جوابمو بده گفت باشه دیگه هیچ حرفی بین

منو سمانه زده نشد و فضا کاملا ساکت بود رسیدیم پیش مامان بابا و... زهرا گفت کجا

رفتین گفتم رفتیم یکم قدم زدیم خلاصه سیزده به در تموم ش د و اومدیم خونه شب همش

استرس داشتم و منتظر پیام بودم تا اخر شب هیچ اسی نداد نزدیکای دوازده شب بود تو تختم

بودم که یه اس برام اومد مثه برق گرفته ها از جا پریدم گوشیمو باز کردم سمانه اس داده

بود

نوشته بود خوابیدی عشقم؟ منم گفتم عشقم؟ قبول کردی؟؟ گفت قبول کردم که گفتم عشقم

سمانه اونشب گفت اونم یک سالی میشه منو دوس داره و نمیتونسته چیزی بگه خلاصه

رابطه منو سمانه شروع شد با هم خیلی صمیمی شدیم جونم به جونش بسته بود و اونم

همینطور نزدیک دوسال گذشت یه شب سمانه زنگ زد ج دادم دیدم داره گریه می کنه گفتم

عشقم چی شده گفت حواسم نبود زهرا گوشیمو گرفته بود دستش و تمام اس هامونو خونده و

از رابطمون خبر داره گفتم اینکه گریه نداره خودم فردا باهاش حرف میزنم گفت بحث این

نیس هرچی از دهنش در اومد بهم گفت اونشب ارومش کردم و تصمیم گرفتم صبح با زهرا

حرف بزنم صبح زود بلند شدم به زهرا زنگ زدم ج نداد بهش اس دادم گفتم الان میام دم

خونتون بیا پایین باهات حرف دارم رفتم دم خونشون زهرا دم در بود سوار ماشین شد

خیلی عصبی بود گفتم چیه چرا عصبی هستی؟ گفت چرا نباشم تو به چه حقی با سمانه

رابطه داریو.. منم گفتم من سمانه رو دوس دارم بعد از دانشگاهم میام خواستگاریش بعد

زهرا گفت پس من چی؟ گفتم یعنی چی تو چی؟ گفت یوسف تو نمیدونی من چند ساله دارم

تو رو مثه بت میپرستم ولی ترسیدم بهت بگم اما دیشب که جریانتو فهمیدم خیلی ازت دلخور

شدم دنیا داشت دور سرم میچرخید زهرا گفت یوسف من نمیدونم تو باید فقط مال من بشی

گفتم خفه شو من سمانه رو دوس دارم گفت بیجا می کنی اعصابم خیلی خورد بود زدم رو

ترمز به زهرا گفتم برو پایین اونم رفت زهرا رو پیاده کرده رفتم سمت یه پارک اونجا

داشتم به بدبختی هام فک میکردم که چیکار کنم از طرفی منو سمانه خیلی همو دوس داریم

از یه طرفم زهرا خواهرش منو دوس داره به شانس خودم لعنت فرستادم تصمیم گرفتم به

سمانه چیزی نگم چون اگه میگفتم مطمئن بودم تنهام میذاره به زهرا زنگ زدم گفتم ببین

زهرا سمانه نباید از علاقه تو به من خبر دار بشه اگه خبر دار بشه دیگه منو نمیبینی گفت

به شرطی که با من ازدواج کنی من گفتم باشه هرجوری بود زهرا رو ساکت کردم تا

درسم تموم شد بعد تموم شدن درسم تصمیم گرفتم خودم به سمانه بگم با سمانه حرف زدم

همه چی رو بهش گفتم قهر کرد رفت نزدیک دو هفته ازش خبر نداشتم بهش اس دادم گفتم

امیدوارم منطقی فک کنی و بدونی من تو رو دوس دارم نه زهرا رو سمانه خودش زنگ زد

گفت یوسف بخوا منم تو رو دوس دارم ولی خواهرمو چیکار کنم اون تو رو خیلی دوس

داره و بخواد مانع کاری بشه مطمئن باش میشه بهش گفتم تو پشت من باش من خودم همه

چی رو حل می کنم بهش گفتم هستی؟ فت اره ازش خداحافظی کردم به زهرا زنگ زدم

گفتم زهرا باید باهات بحرفم رفتم با زهرا حرف بزنم گفتم زهرا ازدواج من با تو محاله

زهرا گفت باشه راستش منم هرچی فک کردم نتونستم ببینم خواهرم درد بکشه و.. خیلی

تعجب کردم از حرفاش گفتم راست میگی؟؟ یعنی بیخیال من میشی گفت اره ازش تشکر

کردم و به سمانه اس دادم هر دو خیلی خوشحال بودیم من سربازی نرفته بودم باید میرفتم

فورا رفتم دفترچه گرفتم که سربازی رو تموم کنمو بعدش دیگه با سمانه ازدواج کنم روزی

که قرار بود من برم سربازی قبلش تنهایی با سمانه حرف زدم هر دو خیلی گریه کردیم

چون دلم براش تنگ میشدو اونم همینطور سربازی هم اجازه نمیدادن گوشی ببریم موقعی که

سربازی بودم خیلی بهم سخت میگذش چون از سمانه خبر نداشتم بعضی مواقع از تلفن

پادگان باهاش میحرفیدم ولی خب بازم جواب دل تنگیمو نمیداد شش ماه از سربازیم گذشت

یه روز اومدم از تلفن پادگان به سمانه زنگ زدم خاموش بود صد بار امتحان کردم بازم

خاموش بود خیلی نگرانش بودم بدجور بی قرار بودم دو روز گذشتبازم خاموش بود زنگ

زدم خونه خودمون به مامانم گفتم عموم اینا چطورن گفت خوبن از مامان خداحافظی کردم

زنگ زدم خونه عموم زن عموم ج داد سلام کردم و بعد از احوال پرسی گفتم سمانه خونس

گفت اره گفتم حالش چطوره گفت خوبه گفتم چه خبرا گفت خبر خاصی نیس فقط یه خبر

خوب هستش گفتم چی گفت یکی ازدواج کرد گفتم زهرا ازدواج کرد با خوشحالی گفتم زن

عموم گفت نه بابا سمانه بهش اجازه نداد خود سمانه ازدواج کرد گفتم با کی گفت با یکی از

پسرای دانشگاه اخر هفتم نامزدیشه میایی دیگه؟؟ جلو زن عموم به روم نیاوردم گفتم سعی

می کنم ازش خداحافظی کردم بغض خیلی بدی گلومو گرفته بود و سرم پر بود از سوالای

بی جواب که سمانه منو دوس داشت چرا؟؟

این چرا ها داشت داغونم میکرد فرداش زنگ زدم زهرا بهش گفتم زهرا به سمانه بگو

گوشیشو روشن کنه باهاش کار دارم نیم ساعت دیگه بهش میزنگم گوشیش روشن باشه تلفنو

قطع کردم داغون بودم بعد از نیم ساعت زنگ زدم گوشی سمانه تلفنش روشن بود سمانه

جواب داد اولش چیزی نگفت گفتم سلام بی معرفت چه خبر از همسرتون شنیدم همکلاسیته

گفت تو از کجا میدونی گفتم خفه شو مهم نیس من از کجا میدونم مهم اینه که از دل من

خجالت بکش اخه برات چی کم گذاشتم گفت بخدا اینطور نیس تو هیچی نمیدونی بدجور گریم

گرفت تلفنو قطع کردم رفتم یه گوشه پادگان تا تونستم گریه کردم اون هفتم نرفتم خونه چون

میدونستم نامزدیه سمانه هستش اگه برم داغون میشم نزدیک دو ماه نرفتم خونه دیگه مادرم

اینقد اصرار کرد که برگردم بخاطر مادرم ۱۰ روز مرخصی گرفتم رسیدم خونه دوس

نداشتم از خونه برم بیرون چون نمیخواستم با خانواده عموم برخورد کنم روز چهارم تنها

خونه بودم که زنگ در رو زدن رفتم درباز کردم دیدم سمانه پشت در هستش در محکم

کوبیدم بهم و اومدم داخل سمانه بازم زنگ زد اینقد زنگ زد که مجبور شدم رفتم در رو

باز کردم اومد تو گفت این رفتارا یعنی چی خجالت نمیکشی یهو کنترل از دستمم خارج شد

یکی محکم زدم تو گوشش گفتم خجالتو تو باید بکشی که منو به این حال و روز انداختی

گفت فک می کنی من حال و روزم خوشه میدونی از ون روز تا حالا چی میکشم دارم نابود

میشم گفتم اره برا همینه ازدواج کردی گفت اخه احمق اگه دست خودم بود مگه ازدواج

میکردم گفتم یعنی چی؟ گفت من نمیخواستم ولی زهرا کاری کرد که من مجبور بشم باهاش

ازدواج کنم گفتم یعنی چی گفت وقتی سعید اومد خواستگاریم مامان بابام خیلی از سعید

خوششون اومده بود قرار بود دو روز بعد ج بدن بابام بخاطر اینکه زهرا ازدواج نکرده بود

میخواست جواب رد بده که زهرا گفت بابا جون من مشکلی ندارم اگه میدونین پسر خوبیه

قبول کنین و.. زهرا اون دو روز کاری کرد که من هرچی مخالفت میکردم مامان بابا

میگفتن نه تو حتما باید با سعید ازدواج کنی حتی یه کتک مفصلم خوردم بابام به اونا زنگ

زد و جواب مثبت داد بخدا دیگه خجالت میکیدم تو چشات نگاه کنم خطمو خاموش کردمو...

گفتم پس چرا اوقتی اومدن قبلش به من زنگ نزدی؟ گفت تو که گوشی نداشتی اونجا گفتم

احمق من که گوشی نداشتم ولی زنگ میزدی پادگان گفت بخدا فک میکردم نمیشه نزدیک

یکی دو ساعت سمانه تو بغلم بود خیلی گریه کردیم کارمون به حق حق کشیده بود زنگ در

رو زدن فورا بلند شدیم چشامونو پاک کردیم رفتم درو باز کردم مامانم بود اومد داخل سمانه

رو دید باهم احوال پرسی کردن مامانم از چهره سمانه فهمید گریه کرده گفت دخترم چرا

گریه کردی؟ترسیدم سمانه چیزی بگه که گفت هیچی زن عمو جمعه عروسیمه برا همین

گریه کردم الانم اومدم کارت عروسی رو بدم و برم کارتوش داد به مامانم خواست بره گفت

یوسف یه لحظه میایی دم در رفتم دم در گفت یوسف خودت میدونی منو تو دیگه بهم

نمیرسیم ولی تو رو خدا تا بعده عروسیم نرو سراغ زهرا نمیخوام فعلا مشکلی پیش بیاد تو

رو خدا. مامانم داخل بود دم در برا اولین بار سمانه رو بوسیدم ولی داغون شدم گفت طمئن

باش فقط تو صاحب قلبمی و فرا رفت یگه نذاشت من حرفی بزنم تنها چیزی که میدونستم

این بود که از چشام فقط اشک میومد ابی به صورتم زدم و رفتم تو خونه مامانم اشپز خانه

بود فورا رفتم تو اتاقم رفتم زیر پتو تا تونستم گریه کردم یهو خوابم برد بلند شدم دیدم

ساعت چهار بعد از ظهره چشام باد کرده بود مامانم گفت خودتو حاضر کن بریم بیرون برا

عروسیه سمانه لباس بگیری گفتم نه مامان جون من برمیگردم پادگان گفت هنوز که ده روز

نشده بخدا نمیذارم بریو.. دیگه مامانم اینقد فشار اورد که قبول کردم رفتم لباس گرفتم و...

روز جمعه با خانواده رفتیم تالاری که گرفته بودن تو راه بدجوری دلم میلرزید رفتیم تو

تالار نشستیم سمانه و سعید نیومده بودن هرچی دنبال زهرا گشتم نبودن رن عموم گفت با

سمانه هستش خلاصه صبر کردم تا سمانه رو اوردن اون لحظه وقتی سمانه اومد داخل

نتونستم بلند بشم پاهام کاملا بی حس بود به زور جلو چشامو گرفتم که ازش اشک نیاد

یکم که حالم خوب شد رفتم سوار ماشین شدم زدم بیرون تا تونستم به حال بدبختیم گریه

کردم تا اینکه بابام زنگ زد گفت کجایی گفتم الان میام سوار شدم برگشتم سمت تالار

وارد شدم دیدم زهرا چسبیده به سمانه تکون نمیخوره یهو چشمش به من افتاد براش دست

تکون دادم گفتم بیا باهات کار دارم زهرا هم اومد رفتیم بیرون پشت تالا نخواستم مردم

حرفامونو بشنون یا ببینن همین که تنها شدیم تمام زورمو خالی کردم تو دستم کشیدم زیر

گوش زهراا. زهرا افتاد زمین بلند شد کنار لبش خون اومده بود گفت احمق چیکار می کنی

گفتم راحت شدی؟ اگه تو پست نبودی الان من دست سمانه رو گرفته بودم ولی زهرا خانم

اینو بدون درسته منو سمانه قسمت هم نشدیم ولی مطمئن باش تا زنده ایم دلمون پیش همه و

کس که بدبخت میشه تویی دیگه هیچی نگفتمو اومدم تو تالار زهرا هم بعد از نیم ساعت

اومد تو تالار موقع خداحافظی زهرا پیش سمانه بود منم رفتم خداحافظی کردم با صدای بلند

طوری که زهرا بشنوه گفتم سمانه جخت بشی که سمانه هم گفت ممنون یوسف جونم اومدیم

خونه از اون روز تا حالا من هر وقت سمانه رو با سعید میبینم داغ دلم تازه میشه این

داستانو برا این فرستادم که زهرا خانم شما هم یکی از این خواننده های این وب هستی و به

احتمال زیاد داری داستان پسر عمو و خواهرتو میخونی فقط میخوام بگم باید خجالت بکشی

از کاری که با خواهرت کردی

از همه دوستان گل مخصوصا ارشیای عزیز که میدونم چقد برام زحمت کشید و چه شبایی

تا دو شب نشست و حرفامو گوش کرد و ارومم کرد خیلی تشکر می کنم و امیدوارم

جواب محبت هاتو بدم و ارزو می کنم این بشه کلبه ایی برا دلشکته های این سرزمین.

خداحافظتون. یوسف

 


این نظر توسط نرگس در تاریخ 1393/5/1/3 و 14:15 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

یوسف جان وافعا متاثر شدم وبرای دخترعموتونم متاسفم که عشق رو با بازی بچگیاش با شما اشتباه گرفته ایشالله روزی خوشبختی تو ببینیم

این نظر توسط lida در تاریخ 1392/7/29/1 و 13:17 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]


این نظر توسط عشق در تاریخ 1392/6/26/2 و 14:47 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

آقا ارمین خیلی ممنونم ازت که به فکر ما هستی

این نظر توسط شبنم در تاریخ 1392/6/18/1 و 18:38 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

اقا یوسف واقعا متاسفم.بخدا قسم ا ز ته دل براتون اشک ریختم.همش ب خودم دلدلاری میدادم که شاید اخر داستان ی جوری شما و سمانه به هم برسید.ولی...............
وقتی خدا دردی به آذم میذه حتما قدرت تحملشو هم میده
خدا کمکت کنه


این نظر توسط احسان در تاریخ 1392/6/18/1 و 18:34 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

وای آقایوسف ایول میگم ب صبرت!!من ک وقتی داشتم داستانتون ومیخوندم گریه کردم.واقعابرای زهرامتأسفم...مرسی

این نظر توسط شیما در تاریخ 1392/6/18/1 و 18:33 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

سلام واقعا ک چ آدمایی تواین دوره زمونه پیدامیشه ک حتی ب خواهرخودشم رحم نمیکنه آقا یوسف داستانتون خیلی غم انگیز بود امیدوارهم شما وهم سمانه جان خوشبخت بشین وهم این ک تمام تلاشتو بکن ب همه ثابت کن ک میتونی دوباره زندگی کنی


این نظر توسط صبا در تاریخ 1392/6/18/1 و 18:31 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

خيلي راحت دركت ميكنم چون شرايطي بدتر از شما رو دارم تجربه ميكنم17 ساله كه دارم ميسوزم و صدام درنمياد.حوصله نوشتن كه داشتم داستان زندگيمو مينويسم.
تواشتباه منو نكن زندگي كن چون هنوز جووني وفرصت داري هرچند كه هيچ چيز و هيچ كس جاي عشق اول رو تو زندگي آدمم نميگيره

این نظر توسط هلن در تاریخ 1392/6/18/1 و 18:30 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

سلام. خدا بهتون صبر بده منم از این درد کشیدم می فهمم چقدر سخته...
ولی آقا یوسف راستش دلم بیشتر به سمانه می سوزه می دونی چرا چون دلش با شماست و مجبور کنار یکیدیگه باشه و این از هر شکنجه ی بدتر ....نمی دونم چی بگم دیگه...

این نظر توسط مطهره در تاریخ 1392/6/18/1 و 18:30 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

لام اقايوسف عزيز داستان دردناكي بود واقعا متاسف شدم دوري ازعشق بدترين وتلخ ترين درده شايد زهراهم واقعاعاشقت بوده ولي عشق واقعي اونيه كه حتي اگه متعلق به كس ديگه اي باشه به خوشيش راضي باشي ولي زهرا بدكرد خيلي بدكرد اميدوارم خودش درك كنه بادوتاعاشق چه كرده براتون ارزوي بهترين هاروميكنم

این نظر توسط مهسا در تاریخ 1392/6/18/1 و 18:29 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

سلام وب قشنگی دارید
موفق باشید


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: